در دالون های پیچ در پیچ افکارم قدم می زدم ، دالون هایی که کوچه پس کوچه های مسائل مختلف مغزم را همانند بیگودی که مو را دالون ها افکارم را پیچانده بودند و مثل اینکه خیال برگشت هم نداشتند و جاده چالوسی در خیالِ افکارِ پریشان حالم بوجود آورده بودند که گویی آچار پیچ را پیچانده است ...
و چه زیبا من در این کوچه پس کوچه ها در پی نقطه نظری می گردم اما غمِ دیروز و ترس از فردا رهایم نمی کند و از این قلمروی دوستی به آن قلمروی اضطراب و از اینجا به آنجا می کشانندم که مبادا بتوانم مسئله ای را درک کنم و باز ده دالون و صد کوچه در این ذهن بوجود می آید تاکه نگذارد هیچکدام را هضم کنم و نمی دانم چرا مهربانی در دهلیز غرور جا مانده و من حتی به زور و وثیقه ی عشق هم نمی توانم از هم جدایشان کنم و مجوز عبور این مهربانی بیچاره را بگیرم ...
و این چنین است که قاصد غم سوار بر باد صبا نشسته است و گل های جوانِ مغزم را آبیاری می کند و به همین علت نسل آینده ی این افکار رو به غم و تاریکی می رود و من هم چنان دستی بر چانه می نهم و تماشا می کنم که دیگران چطور از اینکه از بدی های دنیا می نویسم انتقاد می کنند و من تنها برایشان یک جواب دارم هرچند که اگر مثل من خجالت در موقع حرف زدن شمارا احاطه می کرد تنها می توانستید بنویسید که علل نوشتن از بدی های دنیا و ندیدن خوبی ها چیست ! می نویسم از زشتی ها و بدی ها ، چراکه واقعیت جهان است و پذیرشش نه چندان سخت چرا که اگر می گویید درست است که دنیا را بدی برداشته اما تو مراعات کن ، در این ذهن من اثری از مراعات نیست چراکه شما هم اعتراف می کنید که دنیا را بدی برداشته پس باید که حقیقت را پذیرفت که کار ما جز حقیقت نباید باشد و به حرف سهراب اگر که بخواهیم عمل کنیم و افسون گل سرخ را درک کنیم به سادگی در ذهنمان نقش می بیندد که حقیقت در این افسون نیز وجود دارد و آن طعمه تلخه گل برگه ظریف و زیبا و خوش عطر گل سرخ داده شده ی عاشق به معشوق است وقتی که معشوقه درحال مزه مزه کردن دوستت دارم های نوشته شده ی عاشق ، برروی تک تک گلبرگ هاست ...
برچسب ها: